«گویند: چند ساعت قبل از وفات محدث قمی، مقداری آب سیب برایش آوردند. دخترکی خردسال از سادات در منزل آن مرحوم بود. محدث می گویند: اول بدهید این دختر بچه علویه از آن بنوشد. بعد به من بدهید! اطرافیان هم ابتدا آب سیب را به دخترک دادند تا قدری نوشید، سپس محدث باقیمانده را به نیت استشفا سرکشید!»
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...